مروری جامعهشناسانه بر ناطور دشت اثر جروم دیوید سلینجر | حسنا اسماعیل بیگی - موسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی isr
مروری جامعهشناسانه بر ناطور دشت اثر جروم دیوید سلینجر | حسنا اسماعیل بیگی
22 05 2025 23:19
کد خبر : 89725198
تعداد بازدید : 16200
حسنا اسماعیل بیگی: دانشجوی دکتری جامعهشناسی دانشگاه تهران. esmaeelbeigi@gmail.com
کتاب «ناطور دشت»، اثر بسیار مشهور و برجسته جروم دیوید سلینجر، نویسنده آمریکایی است که در سال ۱۹۵2 منتشر شد و نسخههای بیشماری از آن در سراسر جهان به فروش رفته است. این اثر در ابتدا بین سالهای 1945 تا 1946، بهصورت دنبالهدار چاپ میشد؛ اما پس از چاپ بهصورت رمان، بهسرعت به پدیدهای جهانی تبدیل شد و تا به امروز همواره در شمار پرفروشترین کتابها قرار داشته است. سلینجر در این کتاب، بهراحتی مخاطب را با خود همراه میکند و به نیویورک دهه پنجاه میلادی میبرد. ناطور در فرهنگ لغت به معنای نگهبان و محافظتکننده است و از اینروی کتاب ناطوردشت نام گرفته که هولدن در اواخر داستان از علایق خود برای خواهرش فیبی میگوید و به او توضیح میدهد که میخواهد در آینده یک ناطور شده و در دشتها مشغول به کار شود تا بتواند کودکانی که به لبه پرتگاه نزدیک میشوند را نجات دهد. کل داستان کتاب ناطور دشت در مدتزمان 3 روز اتفاق میافتد و کلیه اتفاقاتی که برای هولدن رخ میدهد، در مدتزمانی است که هولدن مدرسه را بهقصد رفتن به نیویورک و خانهی خود رها میکند.
خلاصه بسیار کوتاهی از رمان
شخصیت اصلی رمان هولدن کالفیلد، نوجوانی 17 ساله است که در یک مرکز روانی به سر میبرد و میخواهد اتفاقات مربوط به سال گذشته را برای روانکاو خود تعریف کند. ماجرا از آنجا آغاز میشود که هولدن از مدرسه اخراج میشود. او میخواهد تا زمانی که نامه مدرسه به خانوادهاش برسد و آنها از این ماجرا مطلع شوند، جریان را مخفی نگه دارد و زمانی به خانه رود که آبها از آسیاب افتاده باشد. در ابتدای قصه او تصمیم میگیرد چند روزی در خوابگاه بماند اما به دلیل دعوا با هماتاقیاش، دیگر نمیتواند در آنجا باشد و ناگزیر بیرون میزند. ماجراهای کتاب در همین چند روزی که هولدن پیش از رفتن به خانه در بیرون سپری میکند، اتفاق میافتند. جامعه و دنیای واقعی او را سرشار از دلزدگی و احساس تنهایی میکند و خود را نسبت به دنیای پیرامون خویش بیگانه میبیند.
قهرمان پروبلماتیک داستان در دنیایی تباه
در نظریه لوکاچ، با قهرمان پروبلماتیک آشنا میشویم که در جهانی تباه و در جستوجویی تباه، بهسوی ارزشهای راستین روانه میشود. هولدن کانفیلد قهرمان 16 ساله رمان ناطور دشت، در دنیای آلوده و پر از پیرایه و فریب اطراف خود، به دنبال ارزشهایی عمیق و اصیل است. او برخلاف همه افرادی که در زندگی روزمره خود ارزشهای کیفی را وانهاده و بر اساس ارزش مبادله، به ارزشهای کمی روی آوردهاند و همهچیز را با مقیاس کمیت میسنجند، به دنبال ارزشهای کیفی است. اگرچه خود نیز دقیقاً نمیداند به دنبال چیست و خواستهها و مطلوبیتهای او و نیز آنچه دوست ندارد و از آن بیزار است، صرفاً با توصیفاتی گنگ و مبهم بیان میشوند. هولدن در توصیف کتاب موردعلاقه خود میگوید: «از کتابی که واقعاً لذت میبرم کتابی است که آدم موقع خواندن آن آرزو کند که کاش نویسنده آن رفیق او باشد و هر وقت که آدم دلش بخواهد او را پای تلفن بخواهد...» و یا در توصیف دخترهای احمق در هتل و علت بیزاری خود از آنها میگوید: «وقتیکه یک آدمی مثلاً یک دختری که کلاه مسخره و بدنمایی سرش باشد، بلند شود از سیاتل بیاید به نیویورک و بخواهد صبح زود بیدار شود تا به اولین سانس رادیو سیتی برسد، دیگر حرفش نزدنی است. اگر این را به من نمیگفتند، به خدا قسم حاضر بودم برای هرکدامشان صد تا گیلاس مشروب سفارش بدهم.»
هولدن از اساس فردی پروبلماتیک است که اندیشه و رفتار او تابع ارزشهای کیفی است. او رفتار همکلاسیها و اطرافیان خود را با فیلتر ارزشها و پسندهای خود مینگرد و دورویی و حقهبازی آنها برایش غیرقابلتحمل و عذابآور است. او دلزدگی خود از دنیای تباه پیرامون را در مونولوگها و جملاتی مانند: «دلم به هم میخورد.»، «دیوانهام میکند.»، «بیاندازه ازش بدم آمد.» و ... در جایجای رمان بیان میکند. ارزشهای موردنظر او بهصورت انتزاعی و تنها در ذهن او دنبال میشوند و دنیای تباه پیرامون او جستوجوی او را همواره بیپاسخ میگذارد. او چنانچه لوکاچ میگوید چون فردی دیوانه، «در جهان سازگاری و همرنگی با جماعت و عرف و سنت، به جستوجوی تباه و ناراستین ارزشهای راستین برمیآید.»
مدرسهای که او در آن به سر میبرد مدرسهای بسیار مشهور است که در تبلیغاتش وانمود میکند جوانانی برومند و روشناندیش، تربیت میکند اما از دید هولدن بیشتر شاگردان مدرسه، متقلب و کلاهبردار و دزدند. داستان با ترک نمادین دنیای تباهی یعنی مدرسه شبانهروزی هولدن شروع میشود. او از مدرسه اخراج میشود ولی چون نمیخواهد خانوادهاش را بدون مقدمه با این حقیقت روبرو کند، تصمیم میگیرد مدتی در مدرسه بماند و برای تعطیلات به خانه برود؛ اما چون نمیتواند شرایط پیشآمده، در اثر رفتار هماتاقی خود را تحمل کند، از خوابگاه بیرون میزند. هولدن میکوشد مدتزمان باقیمانده تا تعطیلات را هرطور که شده در بیرون سپری کند و بعد به خانه برود و اصل داستان در همین پرسه زدنهای بیهدف او شکل میگیرد. رمان «ناطوردشت»، رمانی از نوع متأخر در مرحله دوم دگرگونی رمانی است که مشخصه اصلی آن عدم وجود هر جستوجوی پیشروندهای توسط قهرمان پروبلماتیک است و رمان تنها بیان چرخیدنهای بیهوده هولدن در میان تباهیهای گسترده پیرامون است. او میداند که از تباهیها بیزار است ولی به هر طرف که میرود دوباره با همان تباهی گسترده روبرو میشود. هنگامیکه به نزد معلم محبوب خود میرود با تمایلات نادرست او مواجه میشود و هنگامیکه میکوشد با فاحشهای که هتل برای او فرستاده به روشی انسانی رفتار کند، به جرم رفتار غیرعادی خود جریمه شده و مجبور میشود دو برابر هزینه پرداخت کند.
به بیان گلدمن وجود فرد پروبلماتیک به دو دلیل در رمان شکل میگیرد؛ اول تجربه شخصی فرد پروبلماتیک و دوم تضاد درونی گسترش فردگرایی بهعنوان ارزش و محدودیتهای مهم و دردناک این امر، که در جامعه فردگراشده بر انسانها تحمیل میشود. اگر خواستهها و تمایلات هولدن و نیز بیزاریهای او را در رمان مورد توجه قرار دهیم و بکوشیم برای آنها محوریتی بیابیم، میبینیم که همدلی و فهم در روابط انسانی، محور نیازها و خواستههای اصلی اوست. از دید او هماتاقیاش آکلی موجود بیارزشی است و این بیارزشی بیشتر از ویژگیهای ظاهری چندشآورش، در عدم همدلی و درک متقابل او بهعنوان یک انسان ریشه دارد؛ سخن گفتن با او مثل سخن گفتن با دیوار است و هیچ نشانی از فهم طرف مقابل در رفتارش دیده نمیشود.
استرادلیتر با تمام خصوصیات نفرتانگیز خود ازاینجهت که شوخی را میفهمد و میخندد، جایگاه بهتری در ذهن و قلب هولدن نسبت به آکلی دارد و شخصیت محبوب او فیبی، یعنی خواهر کوچکش، بیش از هر چیز به دلیل فهم و درک بالایی که از خود نشان میدهد، موردعلاقه هولدن است. او یک رابطه عشقی را رابطهای میداند که در آن هر یک از طرفین به حقیقت طرف مقابل و جزئیات بینظیر انسانی و رفتارها و ویژگیهای منحصربهفرد او دقت کافی دارد و او را واقعاً میشناسد؛ او میداند که جین هنگام شطرنجبازی کردن، شاه خود را تا پایان بازی تکان نمیدهد و همین شناخت هولدن از جین است که از دید او برتری رابطهاش با جین را نسبت به رابطه جین با استرادلیتر تعیین میکند. درجایی از رمان، او جین را اینچنین توصیف میکند؛ «جین دختر کج دهنی بود. منظورم این است که هر وقت راجع به چیزی صحبت میکرد و به هیجان میآمد، دهانش لق میخورد و لبهایش به پنجاه سمت مختلف تغییر جهت میداد. من از این خصوصیتش خیلی خوشم میآمد...»
هولدن که چون فردی دیوانه، در جستوجوی تباه ارزشهای راستین خویش است، در پایان در آسایشگاه روانی برای مراقبت و درمانی که قرار است او را در قالب انسانی چون انسانهای دیگر بریزد، بستری میشود.
هولدن حاشیهنشین
از دید لوونتال «جامعهشناسی ادبیات به معنای راستین خود باید چیزی را تفسیر کند که به نظر میرسد بیشترین فاصله را با جامعه دارد و کلید اصلی فهم جامعه و بهویژه کاستیهای آن به شمار میرود.» از دید لوونتال و مکتب انتقادیش، هنرمند، صدا و سخنگوی راندهشدگان جامعه است. به عبارتی، سخنگوی حاشیهای که در پیرامون جامعه شکل گرفته و اعضای آن از جامعه طرد شدهاند؛ که گاه اتفاقاً انسانیت آزاد و مستقل در همین حاشیه بیشتر دیده میشود تا در میان جوامع متمدن و پیشرفتهای که خود را مهد انسانیت و آزادی میپندارند. ساکنان حاشیه، کسانی هستند که یا نمیخواهند و یا نمیتوانند در جوامع معمولی بمانند. آنها دنیا را از زاویه دید کجومعوج خود میبینند که شاید اتفاقاً همان دیدی باشد که این دنیای کجومعوج را درست میبیند. در حاشیه است که فرد میتواند خود اصیلش را نشان دهد و با ارزشهای خود زندگی کند. در آنجا حقیقت افراد به نفع جامعه تودهای سرکوب نمیشود و شاید در آنجا بیش از هر جای دیگر بتوان نمودی از آرمانشهر انسانی را یافت.
هولدن را میتوان بهدرستی نمایندهای از حاشیه دانست. او چون فرد حاشیهنشین لوونتال به همانسان که ارزشهایش طرد میشود و در حاشیه قرار میگیرد، خود نیز ارزشهای رایج جامعه را به باد تمسخر میگیرد و آنها را طرد میکند. او پسندها و ناپسندهای ویژه خود را برای زندگی دارد و با ارزشهای خود زندگی میکند؛ بدانها پایبند است و همواره میکوشد به طریق آنها گام بردارد. هولدن درجایی از رمان میگوید: «یک موقع قرار شد توی فیلم کوتاهی بازی کنم، اما در آخرین لحظه منصرف شدم. پیش خودم گفتم آدمی مثل من که اینقدر از سینما بدش میآید، اگر برود توی فیلم بازی کند، اسمش را باید گذاشت حقهباز.» درهمینحال او رفتارها و پسندهای عادی مردم را مشمئزکننده میخواند: «کاش جمعیت را موقعی که ارنی از پیانو کشیدن دست کشیده بود دیده بودید، حتم دارم استفراغ میکردید. مردم پاک خل شده بودند. درست شده بودند مثل آدمهای احمقی که در سینما به چیزهای که اصلاً خندهدار نیست، مثل کفتار میخندیدند.»
چنانچه گفته شد، هولدن ریشه در خود و ارزشهای ویژهاش دارد و به شیوه مخصوص خود دنیا را میبیند و با آن ارتباط برقرار میکند؛ بنابراین جامعه تودهای نمیتواند او را چون دیگران جامعهپذیر کرده و در خود هضم کند. و درنهایت کار او در رمان به حاشیه جامعه (آسایشگاه روانی) کشیده میشود؛ که یکی از راهکارهایی است که جامعه تودهای برای انسانهایی که نتوانسته آنها را به آیین خود درآورد و بهاصطلاح جامعهپذیر کند در نظر گرفته و اجرا میکند.
در این رمان فشارهای وارد بر فرد، در جهان تودهای شده انسانها، بهخوبی نمایانده شده است. از یکسو هر فرد با ارزشها و عقاید و ترجیحات خود روبروست و از سوی دیگر فشار جامعه او را بهسوی سبک زندگی مشخص، علایق خاص و رفتارهای پذیرفتهشده معینی سوق میدهد. درعینحال فشار روزافزون برای دستاوردهای فردی و ارزشگذاری فرد بر اساس میزان موفقیت، نیز انسانها را بهگونهای دیگر درگیرکرده و موجب فشارهای مضاعفی بر ایشان گشته است. هولدن کالفیلد، نهتنها ارزشهای اجتماعی را به سخره میگیرد و به ارزشهای گنگ و مبهم خود وفادار است، به معیارهای موفقیت در جامعه نیز بیاعتناست و اگرچه استعداد و مهارتهای لازم را برای موفق شدن دارد، اما تنها چراغ راه او خواستها و انگیزههای شخص اوست و به مسیر خود میرود. اگرچه شاید خواننده امروزی رمان که خود در جهان و فرهنگ تودهای زیست میکند، حاضر نباشد بهای زیستن بر طبق ارزشهای درونی خویش را بپردازد و ناچار بسته به توان خویش در خطی میان ارزشهای خود و فرهنگ تودهای جامعه روزگار به سر برد؛ اما به همراه هولدن، میتواند ساعاتی بیاعتنا به همه آنچه زمینه و زمانه از او طلب میکند، از در آشتی با خویش برآید و در شجاعت و رهایی قهرمان حاشیه نشین داستان شریک باشد و هولدن کالفیلد را بهسان انسانی نه گو، آزاد و مستقل زندگی کند.
بازتولید سرمایه
با اتکا بر نظریات بوردیو، بهخوبی میتوانیم در رمان ناطور دشت حوزه قدرت را واکاوی کنیم. هولدن برآمده از خانوادهای ثروتمند و پدرش وکیل مشهور و موفقی است. هماتاقی هولدن معتقد است که همه اسباب و اثاثیه او بورژوایی هستند: «اسلیگل همیشه راجع به چمدانهای من اظهارنظرهای بیمعنی و مسخرهای میکرد، مرتب میگفت آنها خیلی نو و بورژوایی هستند، ... هر چیزی که من داشتم از آن بورژواییها بود، حتی خودنویسم هم بورژوایی بود.» طبقه و جایگاه او بدون اینکه خود قصد آن را داشته باشد در پیرامون او بازتولید میشود. او به مدرسه مطرح و مشهوری میرود که هزینه زیادی برای آن توسط خانوادهاش پرداخت میشود. البته در این مدرسه کسانی هستند که از طبقات پایینتر بوده و نسبت به هولدن فقیرتر هستند و هولدن ممکن است با آنها دوست و یا هماتاقی باشد؛ اما بهمرور متوجه میشود که نمیتواند با کسی که چمدانهایش از چمدانهای او بدتر است هماتاقی بماند؛ «این حرف خیلی وحشتناک به نظر میرسد ولی من از کسانی که چمدانهای ارزانقیمت داشته باشند، رفتهرفته بدم میآید... شما خیال میکنید که اگر طرف یعنی هماتاق آدم، پسر باعقل و فهمی باشد، و اهل شوخی و تفریح هم باشد، دیگر به این توجه ندارد که چمدانهای کی بهتر است؟ ولی اینطور نیست که شما خیال میکنید، آنها همیشه توی این فکرند که چمدانهای چه کسی واقعاً بهتر است.»
او علیرغم اینکه استرادلیتر را پسری با اخلاق مزخرف میداند اما به خاطر اینکه چمدانهای او بهخوبی چمدانهای اوست، ترجیح میدهد با او هماتاق بماند. گرچه این امر به دلیل این است که طرفی که چمدانهای ارزانقیمت دارد، خودش احساس خودکمبینی و حقارت پیدا میکند، اما همین نیز برای هولدن غیرقابلتحمل است. بنابراین مدرسه، علیرغم خواست او، طبقه و جایگاه اجتماعیاش را برای او بازتولید میکند. هولدن از استراتژیهای بازتولیدی رویگردان است. برادر او دیبی، سرمایه فرهنگی و اقتصادی بالای خود را بازتولید کرده است، او یک فیلمنامهنویس در هالیوود است و درآمد بسیار بالایی دارد. اما هولدن او را هنرمندی میداند که خود را به پول و شهرت فروخته است. او همچنین با استفاده ابزاری از احساسات در دنیای ادبیات هم مخالف است؛ و حتی رمان تحسینبرانگیزی همچون «وداع با اسلحه» را که همهجا از آن بهعنوان یک رمان ضد جنگ یاد میکنند، جعلی و فریب آمیز میداند. هولدن در مورد بسیاری از فیلمها هم چنین نظری دارد. درنهایت به نظر میرسد او بهطورکلی به این نتیجه میرسد رابطه بین هنرمند و مخاطب، ظرفیت بالقوه زیادی برای فاسدشدن و تباهی دارد. هولدن به دنبال ارزشهای خویش است و ارزشهای مدنظر او صرفاً ارزشهایی انسانی است و هیچ ارتباطی به سایر چیزها ندارد.
از دید او دین هم تا وقتیکه احساس جدایی را وارد روابط انسانی نکند هیچ فرقی نمیکند که چه باشد و اصلاً باشد یا نباشد: «من نمیخواهم بگویم که کاتولیکها قابل سرزنش هستند، نه همچو حرفی را نمیزنم و این موضوع ازنظر من درست مثل همان چمدانهایی است که صحبتش را کردم. حرف من این است که برای یک گفتوگوی لذتبخش و پر از لطف، اینطور چیزها اصلاً فایدهای ندارد. فقط همین را میخواهم بگویم.»
او به دنبال حقیقت ناب است. در اینجا هولدن با سلینجر پیوند میخورد که کار خود را صرفاً از روی احساس و علاقه شخصی خویش انجام میدهد و هنر برای هنر را یگانه ارزش میداند. سلینجر در هنگام شهرت و موفقیت بینظیر رمان ناطور دشت، به کنج انزوا پناه برد و همانگونه که در خیال هولدن آرزو کرده بود، در کلبهای به تنهایی زندگی کرد. اگر فلوبر رویکرد هنر برای هنر را در میانه هنر اجتماعی و هنر بورژوایی برگزیده بود، سلینجر هنر برای هنر را در تقابل با هنر تجاری برگزیده و این تعادلی در میان دو قطب مختلف نبود بلکه مشخصاً تقابل با یکی در دفاع از دیگری بود.
همراه با هولدن
رمان ناطور دشت، دنیای مدرن و تنهایی انسان معاصر در آن و تلاش و تقلاهای او برای غلبه بر این تنهایی و بیگانگی گسترده را بهخوبی به تصویر میکشد و ارتباط بسیار عمیقی میان مفاهیم برآمده از ذهن نویسنده که خود عضوی از این جامعه و ساختار است و مخاطبی که همچون نویسنده در دل این جامعه قرارگرفته، برقرار میکند. از دید اسکارپیت بیشتر مبادله بین نویسنده و خواننده است که باعث میشود ما اثری را ادبیات بدانیم یا نه. شرایط و احساساتی که سلینجر از زبان هولدن کالفیلد با ظرافت تمام بیان میکند، خواننده را به همذات پنداری وامیدارد و این امکان را برای او فراهم میکند که در کنار قهرمان داستان از زندگی خود جداشده و تمام جسارتها و اقدامات بیپروای هولدن را به همراه او زندگی کند و در احساسات تند و متضاد او شریک باشد. از دید اسکارپیت یک تعریف دقیق از ادبیات زمانی به وقوع میپیوندد که بین نیات نویسنده و خواننده همسویی وجود داشته باشد. در این کتاب با قلم قدرتمند سلینجر، مخاطب احساسات و عواطف هولدن را بهخوبی درک میکند و خود را در روند داستان، هم سو و در کنار هولدن مییابد. که این قدرت از سطر سطر کتاب و واژگان آن پدید آمده که توانسته چنین توفیقی در همراه کردن مخاطب با خود داشته باشد.
بر اساس نظریه سبکشناسی عاطفی، برساخته شدن یک متن توسط خواننده، عبارت است از ساختار واکنش لحظهبهلحظه خواننده، نه ساختار متن آنگونه که پس از پایان قرائت متن ممکن است آن را سرهم کنیم. در این روش از نقد، متن سطر به سطر و یا حتی کلمه به کلمه، مورد بررسی قرار میگیرد تا دریابیم چگونه خواننده را در فرایند خواندن تحت تأثیر قرار میدهد. در شروع رمان ناطوردشت با این جملات روبرو میشویم:
«اگر واقعاً میخواهید در این مورد چیزی بشنوید لابد اولین چیزی که میخواهید بدانید این است که من کجا به دنیا آمدم و بچگی نکبتبارم چطور گذشت و پدر و مادرم پیش از من چهکار میکردند و از این مهملاتی که آدم را به یاد دیوید کاپرفیلد میاندازد. اما راستش من میل ندارم وارد این موضوعها بشوم. چونکه اولاً حوصلهاش را ندارم و در ثانی اگر کوچکترین حرفی درباره زندگی خصوصی پدر و مادرم بزنم هردوشان چنان از کوره در میروند که نگو. در اینجور موارد خیلی زودرنجاند، مخصوصاً پدرم. البته باید بگویم که آدمهای خوبی هستند اما بیاندازه زودرنج و عصبانی مزاجاند ...»
در همین چند خط اول، نویسنده به ما میفهماند با موقعیت و داستانی متفاوت از داستان مرسوم روبرو هستیم، او پس از اینکه روالی از داستانهای معمولی را بیان میکند (مانند من که هستم، کجا به دنیا آمدم، پدر و مادرم کیستند...) به ما خاطرنشان میکند که نمیخواهد با این روال جلو رود و با مهمل خواندن این سبک و سیاق بیان مطلب، از همین جای کار نشان میدهد که ما با به زیر سؤال بردن قواعد شناختهشده و مرسوم بهپیش خواهیم رفت. درعینحال او ساختارهای خشک و پرفشار خانوادگی خود را معرفی میکند ولی با گفتن اینکه حوصله ندارد به آنها بپردازد، بهراحتی آنها را به کناری میگذارد. بنابراین رمان، هنجارشکنی خود و مقابله با ساختارهای رایج را در چند جمله اول، برای خواننده مشخص میکند.
این ساختارشکنی از دو جهت در این رمان صورت گرفته است؛ در درجه اول در فرم رمان، که ساختار خاص و منحصربهفرد خود را دارد و در درجه بعد در وجود هولدن که در مقابله با ساختارهای نظام موجود در جامعه و به دنبال گریز و رهایی و تقابل با این نظام است. در جملات بعد نویسنده به بیان دلایل این هنجارشکنی میپردازد، موضوع اول این است که او حوصله این کار را ندارد و موضوع دوم این است که پدر و مادر او علاقهای ندارند که از مسائل خصوصی آنها صحبتی به میان آید و در اینجور موارد زودرنج و عصبانی میشوند. در این دو جمله با بیان عباراتی مانند حوصله نداشتن و زودرنج و عصبانی مزاج بودن و از کورهدررفتن نوعی از هیجانات منفی و تنشهای عصبی حاکم بر فضای قصه را روایت میکند و خواننده را با روحیه هولدن و خانواده او و فضای داستان بهخوبی آشنا میکند بهطوریکه پس از خواندن عبارات اولیه، در احساس نوجوانی بیحوصله و عصبی شریک میشود و فشار وارد آمده بر او را، از سوی پدر و مادری عصبی و زودرنج که هرلحظه ممکن است از کوره در بروند، احساس میکند. در ادامه هولدن از زار و ضعیف بودن خود و در مقابل از موفقیت و ثروت برادرش دیبی، سخن میگوید. این تقابل، بهخوبی جبههگیری هولدن را در برابر دی بی مشخص میکند. دیبی در گذشته نویسندهای معمولی بوده که داستان موردعلاقه هولدن را نگاشته است؛ اما بعد، هنر خود را به سینما فروخته و فیلمنامهنویس مشهوری شده و اکنون موفق و ثروتمند است. هولدن از سینما بیزار است. این تقابل در ابتدای داستان خطمشی هولدن را تا پایان داستان نشان میدهد.
او طرفدار هنر برای هنر است و اگرچه موقعیت نامطلوب خود را در برابر برادر موفق و مشهورش میپذیرد، بااینوجود از موفقیت و ثروتی که درازای فروختن هنر بهدستآمده بیزار است و برای خود نوعی برتری اخلاقی قائل است. در همین عبارات اولیه موقعیت شکننده هولدن که در تقابل با سرمایه اقتصادی و قدرت و موفقیت است، بهخوبی توسط خواننده لمس میشود و تا حد زیادی خواننده را با این نوجوان تنها، آسیبپذیر و معتقد به اصول اخلاقی همراه میکند. درعینحال او، پدر و مادر و برادر خود را دوست دارد. و مهربانی و عواطف او نیز از همین عبارات اولیه دریافت میشود: « البته باید بگویم که آدمهای خوبی هستند». متن با توصیف پدر و مادر سختگیری که نسبت به حفظ حریم خصوصی خود حساس هستند و قواعدی را بر هولدن تحمیل میکنند، شمایی از ارتباط هولدن با میدان قدرت را به تصویر میکشد و نشان میدهد که اگرچه در این حوزه زیر سلطه است، اما بههرحال در ارتباط با آن است و از سوی دیگر ثروت و قدرت برادرش دی بی که او را حمایت میکند (اگرچه هولدن در برابر آن جبهه میگیرد) باز او را در برگرفته است؛ بنابراین موقعیت او تحت حمایت میدان سرمایه اقتصادی و فرهنگی توسط خواننده احساس میشود و درعینحال مخالفت و جبههگیری هولدن نیز با این امر، بهراحتی قابلفهم است. او دورافتاده از خانه و خانواده خویش در جای دیگری گرفتارشده و به سر میبرد و بهعبارتدیگر تبعیدشده از دنیای آنان است.
بنابراین متن در دو صفحه ابتدایی خویش خواننده را در عصبیت و موقعیت تحت سلطه نوجوانی بیحوصله شریک میکند که علیرغم حضور در ساختار قدرت و ثروت، موقعیتی تحت سلطه دارد و به دلیل مخالفت و عصیان در برابر این نظام، در تبعید و جدایی به سر میبرد. داستان در ادامه ساخت و پرداخت خود پیوسته این نظام و اعمال فشار بر هولدن از سوی آن و نیز مخالفت و جبههگیری هولدن را در برابر آن به تصویر میکشد. ازآنجاییکه خواننده خود را همراه با هولدن و نظام اخلاقی او میبیند، فشار نظامها و ساختارهای بیرونی خشک و سرد و بیروح را بهخوبی درمییابد و موقعیت هولدن را بهسان فردی تنها و گریزان از آدمهای قلابی و جامعه بیروح زندگی میکند.
در طول داستان، ارتباط هولدن با نظام سرمایه و عضویت او در این نظام، بهصورت نمادین توسط پولهایی که مادربزرگ او برایش فرستاده و در جیب هولدن قلمبه شده است، نشان داده میشود. و نحوه خرج کردن پول توسط هولدن بدون اینکه هیچ نوع بهره واقعی برای او داشته باشد جدایی نمادین او را از این نظام بهخوبی نمایش میدهد. پولهایی که او برای دخترها و زنها خرج میکند، بدون اینکه کوچکترین بهره جسمی و روحی برای او داشته باشند، فقط خرج میشوند و او نمیتواند از این نظام که در کوشش طرد آن است، بهرهای ببرد و به پایان رسیدن پول، حس جدایی هولدن از این نظام را برای خواننده ایجاد میکند.
مدرسهای که خانواده او هزینه گزافی برای آن میپردازند و نمادی از حوزه قدرت و سرمایه است او را اخراج میکند. خانمی که بهواسطه شهرت برادرش دی بی او را میشناسد پس از ادامه صحبت با دلخوری او را ترک میکند و .... این روند در سراسر داستان به چشم میخورد. نه هولدن این نظام را میخواهد و نه این نظام خلقیات غیرعادی و نامتعارف هولدن را برمیتابد و رفتهرفته تمام ارتباطاتی که هولدن را به این نظام پیوند میداد، میگسلند و از میان میروند و متن هر نوع انتظاری را برای ارتباط و پیوستگی این دو دنیا ناکام میگذارد و گسست و مقابلهای که در ابتدا نشان داده شد، در انتهای داستان به اوج خود رسیده و بهوضوح بیان میشود که هولدن در آسایشگاه روانی جدا از نظام جاری جامعه زندگی میکند.
* کلیه حقوق این یادداشت مربوط به نگارنده است و موسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی دانشگاه تهران، صرفاً منتشرکننده یادداشتهای علمی دریافتی بوده و در مورد اعتبار علمی و محتوایی آن ادعایی ندارد.